سوژه و کلان روایت

ساخت وبلاگ

تفاوتها - در فرهنگ ، ارزش ها ، سبک زندگی و غیره - جفت و جور شدن همه ی اجزاء را دشوارتر می کنند . برای مردمی که برای کلیت ارزشی بیش از هر چیز دیگر قائلند ، بهترین شکل جامعه یک دیکتاتوری از آب درمی آید . در حقیقت این بحث بیش از همه در فرانسه و توسط کسانی گسترش یافت که هنوز می توانستند زندگی تحت رژیم نازی ها را در طول سالهای جنگ جهانى دوم به خاطر بیاورند . آنها نگران این مسأله بودند که هر حرکتی به سمت کلیت ، می تواند به محدود کردن گوناگونی ها ختم شود و از یکسان سازی غیرعقلانی پشتیبانی کند .
برخی از نظریه پردازان پسامدرن به خصوص به شکلی از کلیت که آنرا 'کلان روایت' می نامیدند حمله می برند . کلان روایت داستانی است که خارج از تمام واقعیت ها قابل درک است . کلان روایت همچون یک شاه کلید ، برای گشودن معنای همه چیز و حل تمام معماها به کار می رود . اغلب سنت های مذهبی کلان روایت هستند . چراکه آنها داستانهایی درباره ی آفرینش و هدف غائی جهان را در بردارند . نظریه ی تکامل ، کلان روایتی دنیوی (سکولار) درباره ی حیات بر روی زمین است . برخی نظریه های روانشناسی کلان روایت هایی درباره ی ماهیت هستی بشر هستند . (نظریه ی فروید مثال آن است) سرمایه داری ، کلان روایتی درباره ی طبیعت بشر و روابط انسانی را در پیشفرض خود دارد . مارکسیسم نیز همینگونه است . این نظریه های اقتصادی ادعای توضیح هر کاری را که ما انجام می دهیم ، بر اساس اصول ساده ی نسبتا کمی دارند . برخی پسامدرنیست ها کلان روایتی که هیتلر در مورد برتری ذاتی نژاد آریایی و تقدیر آلمان برای حکومت بر جهان را به مردم آلمان گفت یادآوری می کنند . آنها درهراسند که هر کلان روایتی قابلیت زیان آور مشابهی را دارا باشد . یک کلان روایت می بایست هر چیزی را توضیح دهد . در نتیجه واقعیت را در جهت سازگار کردن آنها با داستان خود نادیده می گیرد یا تحریف می کند . کلان روایت برای کلیت و تمامیت بیش از حقیقت ارزش قائل است . در نتیجه به سادگی به ذهنیت : "us against them" منتهی می شود . "ما که به این داستان عقیده داریم حق داریم ، و شما که آنرا باور ندارید هیچ حقی ندارید ." یک کلان روایت می تواند گوناگونی ها را از بین ببرد و یکسان سازی را تقویت کند .
نظریه های پسامدرن این تحلیل را به مفهوم خود یکپارچه نیز گسترش داده اند . مدرنیته به ما آموخت که می بایست درکی یکپارچه از خود به عنوان یک فرد - یک شخصیت منسجم ، یک هویت منفرد - داشته باشیم . به ما آموخت که می بایست یکسری اصول متحد کننده وجود داشته باشد که لحظات تجربه ی ما را به یکدیگر پیوند دهد . در واقع مدرنیته به ما آموخت که زندگی ما تنها در صورتی معنادار است که حسی از انسجام شخصیتی داشته باشیم . برخی از فیلسوفان مدرن بیان کردند که ما باید به عنوان افرادی مسئول و پاسخگو ، تصمیمات عقلانی و اخلاقی را از موضعی شخصی و یا با تمام وجود بگیریم .
پسامدرنیست ها تأکید مدرنیته بر خودی منسجم ، عقلانی و مسئول را به پرسش گرفتند . پسامدرنیست ها این تصویر مدرن از افراد را 'سوژه' نامیدند . بسیاری صراحتا مرگ سوژه را اعلام کردند . برخی می گویند که این سوژه ی یکپارچه ، مانند کلان روایت ، حکایتی است که باعث می شود ما احساس راحتی کنیم ، اما هیچگاه واقعا وجود نداشته است . دیگران می گویند که سوژه قبلا وجود داشته است اما در پسامدرنیته دیگر وجود ندارد . برای بسیاری از پسامدرنیست ها این مسأله خوشایند است . آنها درک منسجمی از سوژه را همچون کلان روایت ها ، تقویت کننده ی تمایلات خطرناک ما به کلیت می نگرند . اگر ما مجبور شویم همه ی تجربیاتمان را در قالبی محدود درآوریم ، خود را در مقابل بسیاری از تجربیات جدید منع می کنیم و به انسان هایی تنگ نظر تبدیل می شویم . به منظور وحدت بخشیدن به خود ، یکسان سازی را بر دیگران تحمیل می کنیم . به منظور کنترل خود ، سعی در کنترل دیگران خواهیم کرد .
دوزخ اما سرد - تفسیر فردریک جیمسن از پسامدرنیسم- ( ایرا چرنوس )

ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت...
ما را در سایت ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aleshanee6 بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 14:13