انسانیت و عواطف

ساخت وبلاگ
وینستون دلش می‌خواست باز هم درباره‌ی مادرش صحبت کند . با چیزهایی که از مادرش به یاد داشت ، گمان نمی‌کرد او زنی غیرمعمول یا خیلی باهوش بوده باشد ؛ ولی از نوعی نجابت و اصالت برخوردار بود ، زیرا روش‌ها و معیارهای مخصوص به خود را داشت . احساستش متعلق به خودش بود و وقایع بیرون تاثیری بر آن نمی‌گذاشت . از نظر او اینطور نبود که اگر عملی بی‌تاثیر باشد پس حتما بی‌معنی نیز خواهد بود . اگر آدم کسی را دوست داشت ، حتی اگر هیچ چیز دیگر را برای بخشیدن نداشت ، باز هم محبتش را به او می‌بخشید . وقتی آخرین تکّه‌ی شکلات دیگر خورده شده بود ، مادر بچه را در آغوش خود گرفت . این کار فایده‌ای نداشت ، چیزی را عوض نمی‌کرد ، مشکلاتی بوجود نمی‌آورد ، از مرگ کودک یا خودِ او جلوگیری نمی‌کرد ، اما به نظرِ او انجام اینکار طبیعی بود . زنِ پناهنده نیز در قایق ، کودک را در بازوان خویش پناه داده بود ، بازوانی که در مقابل گلوله‌ها ، همچون برگِ کاغذی بی‌تاثیر بود . پست‌ترین کار حزب این بود که مردم را قانع می‌کرد که احساسات و هیجانات هیچ خاصیتی ندارند . غیر از اینکه آدم را از تسلط بر جهان مادی باز دارند . وقتی کسی در جنگِ حزب گرفتار می‌شد ، هرآنچه را که احساس می‌کرد یا نمی‌کرد ، هر کاری که انجام می‌داد یا نمی‌داد ، واقعا تفاوتی نمی‌کرد . هرطور که بود آدم نابود می‌شد و دیگر از او یا از کارهایش هیچ صحبتی به میان نمی‌آمد . بکلی از صفحه‌ی روزگار و تاریخ محو می‌شد . ولی این امر برای مردم دو نسل پیش اصلا مهم نبود . چراکه آنها در پیِ تغییر تاریخ نبودند . راهنمای آنها علایق و وابستگی‌هایشان بود که به آن اطمینان داشتند . چیزی که برای آنها اهمیت داشت ، روابط افراد با یکدیگر بود ؛ اقدامی عاجزانه ، در آغوش گرفتنی ، اشکی ، چند کلمه به انسانی که در حالِ مرگ است ، اینها بود که برای آنها به خودیِ خود ارزشمند بود . ناگهان به یادش آمد که کارگران این وضعیت خود را حفظ کرده‌اند . آنها به حزب ، کشور یا یک عقیده پایبند نبودند ؛ آنها نسبت به یکدیگر وفادار بودند . او که قبلا کارگران را تحقیر می‌کرد و آنها را نیروهای بی‌خاصیتی می‌دانست که باید روزی سریردارند و دنیا را از نو بسازند ، برای اولین بار در زندگی ، دیدش نسبت به آنها عوض شد . کارگرها انسانیت, خود را حفظ کرده بودند . عواطف, و احساسات خود را نباخته بودند . عواطف اولیه‌ای را که خود او مجبور بود با کوشش آگاهانه دوباره بیاموزد ، آنها در خود داشتند . در همین افکار بود که بی‌دلیل به یادش آمد چند هفته‌ی پیش با دیدنِ دست جدا شده‌ای بر روی پیاده رو ، مانند یک بوته کلم ، آن را با پا به درونِ جوی آب انداخته بود .
وینستون با صدای بلند گفت : "ما انسان نیستیم ، کارگرها انسان هستند ."
۱۹۸۴ ( جورج اوروِل )
ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت...
ما را در سایت ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aleshanee6 بازدید : 119 تاريخ : شنبه 24 آذر 1397 ساعت: 19:10