کابوس

ساخت وبلاگ
رفتم تو رختخواب ، سر بطری را باز کردم ، بالش را قلمبه کردم و گذاشتم پشت سرم ، یک نفس عمیق کشیدم و تو تاریکی نشستم به تماشای بیرون . بعد از پنج روز اولین بار بود که با خودم خلوت می کردم . من به تنهایی معتاد بودم ، اگر تنهایی را ازم می گرفتند عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند . اگر هر روز کمی با خودم خلوت نمی کردم مثل این بود که ضعیف تر می شدم ، چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم ، اما بدجور وابسته اش شده بودم ، تاریکی توی اتاق برایم مثل نور آفتاب بود ، یک جرعه شراب سر کشیدم .
یکهو اتاق نورانی شد ، و غرشی از بیرون به گوش رسید ، راه آهن مرتفع ، درست در امتداد پنجره ی اتاقم کشیده شده بود و حالا یک قطار مترو درست روبروی پنجره ی اتاقم متوقف شده بود . نگاهم افتاد به یک ردیف چهره های نیویورکی که آنها هم به من زل زده بودند ، قطار تکانی خورد بعد از جا کنده شد و راه افتاد ، تاریک شده بود . بعد دوباره اتاق نورانی شد ، و من دوباره به چهره ها چشم دوختم . عین این بود که تصویر دوزخ مرتب تو ذهن آدم شکل بگیرد . هر قطار آکنده از این چهره ها ، زشت تر از قطار قبلی بود و مثل این بود که جنون آمیزتر می شد و بیشتر آدم را اذیت می کرد ، من شرابم را سر کشیدم .
قضیه همینطور ادامه پیدا کرد : تاریکی ، بعد نور ... نور ، بعد تاریکی ... ته شراب که بالا آمد ، رفتم یک بطر دیگر خریدم . برگشتم ، لباسم را کندم و رفتم تو رختخواب ، آمدن و رفتن چهره ها ادامه پیدا کرد ؛ عین این بود که دارم کابوس می بینم . صدها ابلیس به عیادتم می آمدند که خود شیطان هم تاب تحمل آنها را نداشت . من شرابم را سر کشیدم .
هزارپیشه (چارز بوکوفسکی )
ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت...
ما را در سایت ترویج اندیشه ، نابرابری ، رسانه و قدرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aleshanee6 بازدید : 123 تاريخ : دوشنبه 25 ارديبهشت 1396 ساعت: 14:35